33-90

ساخت وبلاگ

امکانات وب

برادر چاوشی و برادر فتحی تا ما رو دق ندن دست بردار نیستن؟!

جمعه

33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 209 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:18

چندین ماه بود که کتاب یوسف آباد خیابان سی و سوم، رو ستون کتابهای امانتی گوشه ی کمدم بود... 

بالاخره امشب خوندمش...

اینطور نوشتن با جزئیات از تهران رو دوست داشتم...

و عمیقا با فضای داستان همراه شدم و به مکانهاش سرک کشیدم...

اما خاطرات دوره ی نوجوانی شخصیت های داستان منو پرتاب کرد به دوره ی نوجوانی خودم در همون فضا و مکان...


...

و الان کمی غمگینم و بسیار دلتنگ...


33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 187 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:18

شنبه صبحی که با سر درد شروع شه... چراغا خاموشه و به مدد ابر تو آسمون، که آرزو میکنم بباره، خونه تاریک.  سرم به شدت سنگینه. خودم حس میکنم سینوس هام داستان درست کردن. مسکنو با مخلوط آب و لیمو ترش و دونه ی چیا میخورم... خودم تجویزش کردم. هیچ پایه علمی ای نداره!...  یه سگ پشمالو و چند تا تیکه پازل و کتاب میوه ها و یه پیش دستی بیسکوییت گاز زده شده رو میزه... و شیشه ی میز پر از جای انگشت کوچولو! از پریروز که مامان رفته خونه عمه، که براش مهمونی برگزار کنه، هیچ کاری نکردم. و دیگه ظرف تو کابینتا نیست. نمیدونم امروز کی برمیگرده... باید تا قبل اومدنش همه جا مرتب باشه... امیدوارم تو تاریکی عسل چکه نکنه رو سفره... دارم صبحانه میخورم با صدای موتور یخچال و تیک تیک ساعت و فن تصفیه هوا... چک میکنم. مظنه امروز 629900 ه. اومده پایین. صد تومن. تقسیم میکنم به چهار و سی و سه هجده... اون روزی که سفارشو گرفتم، طلا 130 تومن هم نبود... درسته که از سمت من پروسه ی طراحی و تراش سنگاش طول کشید ولی، کلافه م از بدقولی سازنده... الان باید گرمی پونزده تومن بالاتر پول بده. کاش همون وقت ازش پول میگرفتم و طلای خامشو میخریدم. دیشب به بابا گفتم لیموترش و خیار حلقه حلقه کردم ریختم تو تنگ. صبح یه لیوان بخوره. میگه قند لیمو بالاست... و بعد صداش میاد پایین: فلانی سر همین لیمو دیابت گرفت... و زیر لب ادامه میده: انگشت پاشو مج 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 215 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:18

قدیما عاشق تتریس بودم. اونقدر بازی میکردم که انگشتام قفل میشد  و نمیتونستم بازشون کنم. تدی بر، استاد سیبیلو ی جاینت م، اول کلاس سنگ گفته بود همه مون یه دونه از این حلقه های لاستیکی بگیریم و مچ دست و انگشتامون رو ورزش بدیم... که گوش نکردیم... حالا، انگشتای دست چپم بعد از یک ساعت گرفتن قلم و غرق شدن در بحر خیال، قفل شده...  یادمه تو درسامون درباره یه سندرومی خوندیم به اسم انگشت ماشه ای... فک کنم مال تایپیست ها بود... یعنی سوای از سندروم تونل کارپال که مال مچ بود....  حالا باز باید برم بخونم. نکنه یه همچین چیزی باشه... آسیب های کار رو باید جدی گرفت... ... پ.ن یه بیماری خیلی رو مخ، که ممکنه بر اثر بی احتیاطی درگیرش بشم، سیلیکوزیس ه... گوگل کنید بخونید اگه با سیلیس سر و کار دارید.  33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 202 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:18

زن داداشه داشت بهم میگفت لباست کمه، سرما میخوری، یه چیز گرم بپوش... که جوجه وسط بازیش پاشد و رفت از تو اتاقش ژاکتشو آورد و داد دستم... ... کلافه از کلاه و کاپشن و زیپ تا زیر گلو و کفش ساق بلند و... بالاخره زورش به دستکش هاش رسید و با دندون درشون آورد... چند دقیقه بعد وقتی خانم همساده چشمهای ذغالی و دماغ هویجی و دکمه های در بطری ای آدم برفی رو گذاشت، ذوق کرد و عمه عمه گویان با دست بهم نشونش داد... ولی وقتی رفت جلو باهاش عکس بگیره چشمش خورد به دستکش هاش که به جای دستای آدم برفی گذاشته بودیم... جیغ و داد کرد و دستکش هاشو قاپید و بعد هم با لگد زد به آدم برفی و راه افتاد سمت در پشت بوم... ... بعد از ظهر که مامانش خوابید، دستمو گرفت و منو برد تو آشپزخونه، خط خطی های آبی روی سرامیک جلوی یخچالو نشونم داد و بعد نچ نچ کنان با دست راستش زد پشت دست چپش... ... پ.ن آخه فک کن!... ژاکت فسقلی خودش... 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 206 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:18

خودکار دست گرفته بود و داشت تلاش میکرد رو هر چیزی که دم دستشه یه اثری بذاره... یهو یادم افتاد پاستل دارم. به نظرم برای بچه ی کوچیک خیلی کار کردن باهاش راحت تر از مداد رنگی و خودکاره... یه کاغذ بزرگ گذاشتم جلوش و تماشا کردم... جالب اینکه اول از همه پاستل سفیدو برداشت... قرمز دادم دستش... بعد سبز پر رنگ و نارنجی و...  خوشش اومده بود... بعد از چند دقیقه که کل صفحه خط خطی شد، خیلی آروم و راحت و بدون اینکه بهم نگاه کنه پستونکشو در آورد و فقط یک لحظه مونده بود تا گاز زدن پاستل که رو هوا مچشو گرفتم...  کاملا معلوم بود که از اون اول براش برنامه ریزی کرده... خندید... خنده ی جوجه ای که ضایع شده و میخواد غرورشم حفظ کنه... برای اینکه حواسش پرت شه، نقاشی رو برداشتم و بردم با سر و صدا به همه نشون دادم و بعد هم زدم رو یخچال!... ... پاستل ها مال ده سالگیمه... الان شدن اندازه فندوق...  یعنی... مال بیست و سه سال پیش... یعنی الان باید لیسانس میداشتن...  تو کشو ی کتابخونه، کنار بسته ی پاستل، آبرنگ پینت باکسمم بود، کادوی عمو، یکی دو سال کوچیکتر از پاستله... چند تا دونه از بیست و چهار رنگش هنوز باقی مونده... و چند تا پالت از رنگ هاب گواش وینزور و پنتلم، ترکیب آبی فیروزه ای های مختلف...سیر و روشن...  نارنجی ها و سبزهای مختلف... و آبرنگ وینزور نیوتونم که چند تا از قرص هاش هنوز نو هستن و جعبه ی مداد رنگی س 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 185 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:18

پاشدم اومدم کارگاه.  میزهای اتاق وسطی رو آوردم بیرون.  میز دو متری رو... چپه کردم... گرومپ افتاد زمین... کشیدم جنازه رو آوردم وسط سالن. اون یکی رویه و پایه ش جدا میشد...  میز تو سالنو بردم تو اتاق وسطی. میز اتاق جلویی رو بردم دم پنجره. میز اتاق پشتی رو هم بردم تو اتاق جلویی. حالا باید دو تا میز از سالن ببرم تو اتاق عقبی. فایل بزرگ چوبی و سه تا فایل کوچیکا رو پخش کنم تو اتاقا.  میز های ساید رو هم براشون جا پیدا کنم.  شیشه های میزها رو هم از گوشه سالن بردارم تمیز کنم بذارم رو میزا. کارتن های مجله ها رو هم... یه گلی به سرم بگیرم... کل کارگاه رسما منفجر شده انگار... و من خسته م دیگه... دوستم شاید بیاد... به صرف چای مثلا!... و نمیدونه با چه چیزی مواجه خواهد شد... ولی من میدونم... نصفم میکنه... 33-90...
ما را در سایت 33-90 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmychaoticmindg بازدید : 188 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:18